یک روز صبح، چماق لری بزرگواری را قرض می گیریم، می رویم تهران، درب خانه احمدی نژاد را می زنیم. ی می کشیمش توی کوچه. یک نوار ساز و نقاره می گذاریم، از او می خواهیم با ما ترکه بازی کند، بعد داغ دلت را از او در می آوریم. بعد هم از او می خواهیم با ما عکس یادگاری بگیرد.

سید یوسف مرادیسایت مردم استان (ک و ب)- سید ؛ تازه انقلاب شده بود و انقلابیون مراکز متعددی برای بازداشت و محاکمه عوامل رژیم سابق در سراسر کشور به راه انداخته بودند. یکی از این مراکز، یکی از بازیگران فعال سینمای دوران پهلوی را احضار کرد.

آن بازیگر بی نوا را، که به شدت ترسیده بود، به اتاق تاریکی بردند و به او اعلام کردند که حق خروج از تهران را ندارد و می بایست، فردا صبح، برای رسیدگی به موارد اتهامی اش دوباره مراجعه کند. بازیگر که از ترس رنگ بر چهره نداشت به خانه اش رفت و به کارهایی که کرده بود فکر کرد. به خاطر آورد که درتمامی فیلمهایی که  در سینمای قبل از انقلاب  بازی کرده باعث ترویج الواطی، فساد و فحشا و عزق خوری شده. در همین فکرها بود که به خاطر آورد در یکی از فیلمها نقش امیرکبیر را بازی کرده است. خوشحال شد، به خودش گفت:«فردا که قصد محاکمه ام را داشتند به آنها خواهم گفت: درست است که من در فیلم های قبل از انقلاب الواطی کرده ام، فساد و فحشا و عرق خوری و اوباشی گری را ترویج نموده ام اما نقش امیر کبیر، انسانی که عزت این مملکت، سیاست این مملکت، تاریخ این مملکت مدیون اوست را هم بازی کرده ام».
فردا صبح شاد و خندان به همان اتاق تاریک در مرکز رسیدگی به پرونده های رژیم سابق رفت و آماده شد تا از خودش دفاع کند. جلسه تشکیل شد و شخصی که پرونده ای در دست داشت روبروی او نشست و گفت: شما متهم اید که نقش این مردیکه خائن وطن فروش امیر کبیر را بازی کرده اید، هر دفاعی دارید بیان کنید. بازیگر بیچاره که شوکه شده بود در حالی که گریه می کرد و از ترس می لرزید، پاسخ داد: آقاجان، من که فقط نقش این مردیکه خائن را بازی نکردم. من عرق خوری هم کردم، الواطی هم کردم، فساد و فحشا  ترویج کردم …
این داستان واقعی باشد یا خیر داستان این روزهای حقیر است،تا روزگار روزگار احمدی نژادی ها بود دوستان اصول گرا من را با چوب انحراف می راندندحالا که دوره دوره است شده ایم انحصارطلب و رانت خوار.
نقد اینجانب بر مصاحبه جناب آقای رضا توفیق باعث شد تا طرفداران ایشان و حامیان اصلاحات در اقدامی عجیب با دفاع بد، ضرباتی بر اصلاحات و ایشان بزنند که اصول گرایان هیچگاه توان این کار را نداشتند و این درست ادامه دهنده همان بلایی بود که اصول گرایان در طول هشت سال بر سر خودشان آوردند. لذا چون شماره تلفن آقای رضاتوفیق را نداشتم بر آن شدم تا چند کلامی را از این طریق خدمت ایشان معروض دارم.
برادر مظلومم، جناب آقای رضا توفیق، راستش را بخواهی این چند روز که حمایتهای بی دریغ ملت غیور و همیشه در صحنه را از جنابعالی در سایتهای خبری استان می خواندم و دفاع بد آنها را از شما و جریانتان می دیدم ، به عمق ات پی بردم و تصمیم گرفتم با شما رفیق شوم.شماره تلفن ات را نداشتم، شماره تلفن من را همه دارند، اولین شماره استان است، یک شب زنگ بزن ، اگر جواب ندادم اس ام اس بده ، خودم با شما تماس می گیرم.دعوتتان می کنم بیایید خانه ما یا من بیایم خانه شما ، یا هر دو می رویم آبشار. می رویم آنجا می نشینیم روبروی هم، مثل دوتا مرد، سبیل به سبیل، با هم چایی می خوریم و صحبت می کنیم و می خندیم به ریش هر چه اصول گرا و اصلاح طلب نادان است.
بعد اگر موافق باشی هر شب یکی را دعوت می کنیم به جمع صمیمی مان. یک شب از بزرگواری می خواهیم با چماق لری اش بیاید. بنشینیم در مورد فلسفه چماق و تئوری های مربوط به آن ساعتها صحبت کنیم.
یک شب از می خواهیم بیاید از تفاوت هایش با زارعی بگوید، شاید آنوقت تو هم راضی شدی به او رای دهی.
یک شب را دعوت می کنیم و از او می خواهیم تا صبح پیشمان بماند تا با هم از رموز موفقیتش بپرسیم و اگر توانستیم از زیر زبانش بکشیم که چطوری توانست شورای نگهبان را مجاب کند که از خیر رد صلاحیتش بگذرد. نگران زیر شلواری برای هم نباش چون او آنقدر منظم و اتوکشیده است که حتی شبها هم با کت شلوار می خوابد. می توانیم همراه با سید قدرت را هم دعوت کنیم. بیاید برایمان شعر بخواند و برای هزارمین بار خاطراتش را از دوران انقلاب برایمان تعریف کند.
یک شب با هم می رویم درب خانه دهراب پور. به او می گوییم: مردحسابی! چه خبر!؟
یک روز صبح، چماق لری بزرگواری را قرض می گیریم، سوار هواپیما می شویم می رویم تهران، میدان هفتاد و دو نارمک، درب خانه احمدی نژاد را می زنیم. یقه اش را می گیریم می کشیمش توی کوچه. یک نوار ساز و نقاره می گذاریم، از او می خواهیم با ما ترکه بازی کند، بعد داغ دلت را از او در می آوریم. بعد هم از او می خواهیم با ما عکس یادگاری بگیرد.
بعد برویم شورای نگهبان، از آنها خواهش کنیم این حاجی محمد موحد را یک طوری(به همان روشی که از زیر زبان تاجگردون کشیدیم) تایید کند. به آنها بگوییم: خدا وکیلی مجلس بی موحد به چه درد می خورد. به آنها بگوییم : بابا جان ما بدون موحد کشکیم. راستش را بخواهی شورای نگهبان روی من را زمین نمی گذارد. رفاقتی داریم با دوستان از قدیم.
بعد با من بیایی برویم این قوام نوذری را پیدا کنیم و به او بگوییم: مرد مومن! آبت نبود نانت نبود، چرا مرا مشاور خودت کردی؟ هم هدایت خواه و طرفدارانش را علیه من شوراندی،هم گزگ به دست این اصلاح طلبان دادی.
یک سری هم بزنیم به این سعید جلیلی، ثواب دارد.مدتی است با او قهرم. بابت  پوستر های انتخابات بدهکاریم پول ما را نمی دهد. اس ام اسی زده بود سراغ شما را گرفته بود، هم ما را با هم آشتی دهی ، هم طلب من را بگیریم هم به او بگویم: آخر مرد حسابی! وقتی نمی توانی صحبت کنی چرا کاندیدای ریاست جمهوری می شوی؟ دیدی اشتون چه کرد با آن همه قرار و مدار و لبخند. مگر می خواستی از جیبت بدهی؟ یک حالی می دادی به این اشتون و رفقایش، آنوقت نه ما سرگردان می شدیم نه خودت به این روز می افتادی.
بعد دوباره برگردیم یاسوج سری بزنیم به این سید موسای خودمان. آدم با حالی است. به او بگوییم : خدا خیرت دهد تو که سراغ حاج علی محمد دانشی رفتی، چشم ما شور است، یک اتاق فکر هم با ما دو نفر تشکیل بده. شاید بتوانیم روی حس ساداتی اش کار کنیم یک پستی هم به من ساداتی بدهد، خدا را چه دیدی؟
اگر همه این کارها را انجام دهیم، دیگر لازم نیست را دعوت کنیم، خودش با ما تماس می گیرد، با او قرار می گذاریم، اما نمی رویم تا حالش را بگیریم!
راستش را بخواهی من برای خودم یک سری خطوط قرمز هم دارم، با هر که می خواهی قرار بگذاری پایه ام، اما تو را به خدا با حاج مسعود قرار نگذار، مخ مان را می خورد از بس حرف می زند.
خلاصه با هم رفیق می شویم و تو از تنهایی در می آیی. راستش را بخواهی این اواخر رفتم با هدایت خواه رفیق شدم، تنها بود. یعنی خیلی ها اطرافش بودند اما …می ترسم بلایی که دوستان هدایت خواه بر سرش آوردند، دوستان شما بر سر اصلاحات و اعتدال بیاورند. من نگرانت هستم برادر! گوشی را بردار یک پیامکی برای من بفرست.