اسم کوچ که می آمد خود به خود هلهله و غوغایی عجیب تمام ایل را فرا می گرفت.بستن بار زندگی از جایی به جای دیگر کار آسانی نبود. جمع آوری آذوقه و تهیه ی علوفه ی مورد نیاز برای دام ها دردسرهای خودش را داشت.

دختر ایلسایت مردم استان (ک و ب) – از وبلاگ (): باز هم پاییز از راه می رسید و بوی شلتوک های چمپا هر انسانی را مست و مدهوش می کرد.این بوی خوش نه تنها آدمی را بلکه  چثه های ظریف پرتک ها را به شادی وا می داشت و مورک ها هم مست از مکیدن خونهای سرخ و گوارا، تلو تلو خوران  به رقص و هلهله در می آمدند.

تندبادهای پاییزی که وزیدن می گرفت آهنگ رحیل دمیده می شد.اسم کوچ که می آمد خود به خود هلهله و غوغایی عجیب تمام ایل را فرا می گرفت.بستن بار زندگی از جایی به جای دیگر کار آسانی نبود. جمع آوری آذوقه و تهیه ی علوفه ی مورد نیاز برای دام ها دردسرهای خودش را داشت. بعضی ها محصولات آن فصل را می کاشتند و بعضی ها هم درو می کردند. چند نفری  گندمها را به آسیاب می بردند و تعدادی برای خرید و معاوضه ی کالا نزد مغازه های شهری می رفتند و لوازم مورد نیاز را تهیه می کردند و بعد از اتمام کارهایشان بار و بندیل را می بستند و کم کم ایل بویر به سمت گرمسیر حرکت می کرد. چندین شبانه روز را در راه های سخت و دشوار بار می انداختند و خستگی در میکردند تا بالاخره به مقصد نهایی خودشان می رسیدند.

کوچ بود و خستگی و تشنگی! خاک بود و گرد و غبار با کودکانی خسته و غر و لُند کنان، که هم از طریقه ی نشستن بر چهارپایانی که تلمیت بسته بودند خسته می شدند و هم توان راه رفتن نداشتند. عبور کردن از مسیرهای صعب العبور و گاهی هم رویارویی با دزدان در کمین نشسته!چه غوغایی برپا می شد.صدای لرکه و گاله! صدای سگهای نگهبان و غرش تفنگهای مردان ایل که در نهایت، لیکه های لبریز از ترس و دلهره ی زنان و دختران ایل را به همراه داشت.

رمیدن گله و آسمانی که از گرد و غبار آنها خاکستری می شد و صدای بوره ی گاوها و کاره ی بزها آنقدر در هم می پیچید که شیهه زدن اسب ها را هم تحریک می کرد و غوغایی برپا میشد که نه چشمی، دیگرچشمها را می دید و نه گوشی،صدایی به جز هیاهوی چهارپایان را می شنید.

به رودخانه که می رسیدند ترس و اضطراب اینکه آب،دامها را ببرد بر جسم و جان مردان خسته ی ایل چیره می شد و چهار چشمی مواظب بودند تا در صورت لزوم خود را برای کمک به دامها درون آب بیندازند.

آری، چه زیبا و چه سخت بود کوچ ایل…

فکر کردن به اینکه صاحبان دام باید چندین شبانه روز تا رسیدن به مقصد، کشیک دامهایشان را بدهند کلافه کننده بود. باز هم صدای پای اسب و مادیانهای تلمیت دار! تلمیت هایی که زنان بر آنها می نشستند و بارها پیش آمده بود زنان حامله بر همان تلمیت ها،دردشان می گرفت و در مسیر کوچ با نهایت سختی و دلهره در حالی که هوای نیمه سرد پاییزی آنها را همراهی می کرد، می زائیدند و با همان ناخوش احوالی باز مجبور به ادامه ی راه خود بودند.  چاره ای نبود…  چه زائوهایی که در راه کوچ ،در اثر خونریزی های زیاد و نبود بهداشت و امکانات مناسب جان میسپردند و ایل و قابله ی ایل را در ماتمی سنگین فرو می بردند.

، عاشق کوچ بود و جو که آرام تر میشد صدای دُرای پازن ها، رنگه ی زنگوله ها و نی لبک علی صفر، به او آرامشی عجیب می بخشید و او را ناخودآگاه روانه ی رویاهای عاشقانه اش می کرد و مسیر طولانی راه، به او فرصتی می داد تا به خوب و بد زندگی اش بیندیشد و روزگاری به کام را برای خودش تصور کند.اگر در مسیر راه به رودخانه ی کم عمقی برمی خوردند با اشتیاق و علاقه ی تمام، کرکری اش را بیرون می آورد و در آب فرو می برد شاید بتواند ماهی های ریز و درشتی را صید کند و علاقه ی وافرش به این کار، نگاههای مخفیانه و چشمان مرموز سیاوش را بیشتر از پیش خیره می کرد و  آتش عشق درونش را شعله ور می ساخت.

گردنه ی شلال دان یکی از محل های اتراقی بود که ایلدخت دوستش داشت،ایل در آنجا بار می انداخت ونفسی تازه می کرد.گاهی اوقات فاصله ی گردنه ی شلال دان تا قنات را با اصرار و شور و اشتیاق به همراه پدر و عمو اسحق می تاخت و به کمک آنها آب می آورد.نگاههای سیاوش مبهوت ابهت نشستن ایلدخت بر گرده ی اسب کهر، در حالی که با دست راستش افسار گرفته بودبا دستی دیگر مشکول آبی را که بر پشت زین آویزان شده بود را بر لبهای زیبایش گذاشت و کمی آب نوشید. چشمان سیاوش  دل باخته در تعقیب پاهای درون رکاب و شل کردن افسار از نگهداشتنش! مبادا مشکول به دهان،بتازد و توشه گلی شدن،نفس معشوقه اش را هنگام تاختن برنجاند. 

کوچ ایل، برای ایلدخت بوی آغاز می داد، بوی تحرک و تکاپو، بوی زندگی و شروع مجدد، بوی طراوت و شادابی و برای همین عاشق کوچ بود و شیفته ی آغازی دوباره…