مهربانی، مهمان نوازی و سخاوت سه خصلت برجسته ی فرخنده برای من بود. خصال نیکوی او چونان چشمه ی جوشان و فیاضی بود که همیشه از آن سیراب میشدم واقعا بودن در کنار او همه اش درس زندگی بود و این ها را فرخنده با رفتارش به من آموخته بود.

سایت مردم ک و ب – : اواخر دهه ی ۷۰ حدود چهار پنج سال متوالی به محض اتمام امتحانات خرداد ماه در مقطع دبستان، با لذتی وصف ناپذیر راهی منطقه ی عشایری مان ( اصطلاحا سرحد) میشدم. منطقه ای خوش آب و هوا به نام ( منظور ِ حوالی یاسوج نیست). اولین کاری که میکردم این بود که مختصر پولی از پدرم میگرفتم و آن را به طور معمول به دوقسمت تقسیم میکردم. بخشی از آن را نُقل و  شیرینی و بخش دیگر را کفش پلاستیکی میخریدم. یک کوله پشتی ساده هم جهت سفر با خودم همراه داشتم . ایستگاه روبروی پارک بود که البته مسافران روستاهای سپیدار و جلیل هم که با ما هم مسیر بودند به همین ایستگاه می آمدند. به ایستگاه که میرسیدم برای آمدن ماشین لحظه شماری میکردم. از دور که مینی بوس قدیمیِ آبی رنگِ حمزه را می دیدم، انگار تمام دنیا را به من داده بودند. سوار میشدم و به محض حرکت ماشین تا رسیدن به ایستگاه آخر که  روستای بابکان بود، غرق رویاهای بچگی خودم میشدم. شوق عجیبی داشتم برای رسیدن به موردراز،  شوق دیدن کوه و درخت و چشمه و انسان های باصفا و صمیمی عشایری ،کشک و دوغ و کره و عطر نان محلی … و از همه مهمتر شوق دیدار

فرخنده را اگر بخواهم در یک کلام خلاصه کنم میشود مهربانی… اصلا فرخنده یعنی خودِ مهربانی… فرخنده زن عمویم بود، اما واقعا برایم مادری میکرد. بابکان ایستگاه آخر بود. آنجا پیاده میشدم. ده بیست کیلومتر راهِ کوهستانی و بعضا صعب العبور پیش رو  بودکه باید طی میشد. از بابکان با پای پیاده می آمدیم تنگه ی آبشور .جایی که میان آنجا و موردراز یک رشته کوه حائل قرار دارد.اکثر اوقات مسیر صعب العبور این رشته کوه را از قسمت پایین آن که مشرف بر رودخانه ی شور( در اصطلاح محلی رود سور) بود می پیمودیم تا بر فراز آنجا برسیم به جایی که موردراز پیدا میشد و البته  بقیه ی مسیر تقریبا سرازیری بود.اوایل شب و  بعد از کلی پیاده روی خسته و کوفته میرسیدیم به کپر عشایری ای که سهم اش از روشنایی یک چراغ قدیمی نفتی بود، اما در حقیقت چشم و چراغ حقیقی این کپر محقر عشایری وجود فرخنده بود که هم نور میداد و هم گرمابخش بود . طولانی بودن مسیر ، امانمان را میبرید و  تنها چیزی که خستگی من و هر میهمان خوانده یا ناخوانده ای را برطرف میکرد لبخند مهربانانه و مادارانه ی فرخنده بود… البته من که مهمان نبودم! کسی که سه ماه سه ماه آنهم چهار پنج سال پشت سر هم جایی تِلِپ میشود که دیگر مهمان نیست خود صاحب خانه است!!! فرخنده مرا مثل بچه هایش و حتی اغراق نیست اگر بگویم بیشتر از بچه های خودش احترام میکرد  در آن مدتی که تابستان ها مهمان او بودم، هیچ گاه اخم و تَخمی از او ندیدم ، هر چه بود لبخند بود و مهربانی … و به همین خاطر بود که هر سال کل  تابستان را به موردراز میرفتم.  فرخنده برایم هم پدر بود و هم مادر و واقعا جای هر دو را  برایم پر میکرد و  همین باعث میشد که در کنارش احساس آرامش کنم و تمام دلتنگی هایم را که بر اثر دوری از خانواده عارض میشد تحمل کنم. جالب آنکه من آن موقع بشدت فضول و پرجنب و جوش بودم حتی یک بار کپر فرخنده را  بر اثر بازیگوشی به آتش کشیدم، کپری که تمام دار و ندار او در آن بود و البته باز هم دریغ از یک اخم فرخنده به این بچه ی تخس بازیگوش!!! سهم ما از این بازیگوشی، خرابکاری و آتش زدن بود و سهم فرخنده گذشت و مهربانی و مگر غیر از این را می شد از او انتظار داشت؟…

مهربانی، مهمان نوازی و سخاوت سه خصلت برجسته ی فرخنده برای من بود. خصال نیکوی او چونان  چشمه ی جوشان و فیاضی بود که همیشه از آن سیراب میشدم واقعا بودن در کنار او همه اش درس زندگی  بود و این ها را فرخنده با رفتارش به من آموخته بود. این ها را گفتم تا بگویم متاسفانه این فضائل اخلاقی که جزئی ثابت از ملکات روحی و شخصیت فرخنده و امثال اوست به شدت دارد در میان ما کمرنگ میشود. فرخنده برای من صرفا یک نوستالوژی نیست، یک فرهنگ است، ذخیره ایست که من و نسل من امروزه  به آن محتاجیم. نباید فرخنده و امثال او در پیچ و خم زندگی مدرن فراموش شوند، فراموشی فرخنده یعنی فراموشی خوبی ها و پاسداشت او یعنی تکریم خوبی ها … فرخنده همیشه هست مادامی که خوبی ها برقرار و مهربانی ها جاریست…