- اخبار ، یادداشت ، یادداشت فرهنگی اجتماعی
- جمعه 22 جولای 2016 - 10:07

اخراج از مدرسه به خاطر سینما!
آخرِ سال، از دبیرستان اخراج شدم، در صدر لیستِ دلایل اخراجم که در صحبت های رییس دبیرستان خطاب به مادرم آمده بود ، اخراج به خاطرِ تبدیلِ پشت بامِ دفتر به سالن سینما بود.
سایت مردم ک و ب- سید یوسف مرادی
سال ٧١ بود. سوم راهنمایی ام که تمام شد، دبیرستانِ نمونه شبانه روزی قبول شدم، دبیرستان در یکی از شهرهای نفت خیزِ جنوب بود که از شهر ما ١۵٠ کیلومتر فاصله داشت و من از خانواده جدا شدم و از شهری سردسیری به شهری گرمسیری رفتم.
عاشقِ سینما بودم و کتاب خواندن.
خیابانِ جلوی دبیرستان مان خیابانی کم عرض بود، شاید ١٠ متری.
آنطرفِ خیابان سینما رو بازِ کارگری بود، خیلی وقتها خصوصا هشت ماهِ اول سال شبها و در فضای باز که صندلی چیده بودند و پرده ی سینما یک دیوارِ سفیدِ خیلی بزرگ بود(به اندازه ی پرده های سینماهای معمولی)، فیلم به کمک پروژکتور روی دیوار پخش می شد.
بلیط سینما ١٠ تومان بود و من با پولی که از خانه می رسید فیلم ها را (که هر ماه یک بار یا بیشتر تغییر می کرد) فقط یکبار می توانستم ببینم.
انتهای حیاط، کنار دربِ دبیرستان، دفتر مدرسه بود که به دیواری وصل می شد که پشت اش همان خیابانِ کم عرض و آنطرف اش سینما روبازِ کارگری بود.
بعد از تحقیقات به این نتیجه رسیدم که می توانم فیلم هایی که در محیط باز سینما روی آن دیوارِ بزرگ پخش می شود را از این طرف خیابان، روی پشتِ بامِ دفتر دبیرستان ببینم و اینچنین شد که من برای اولین بار توانستم فیلم هایی را که دوست داشتم بارهای بار ببینم.
فیلمِ “ناصرالدین شاه آکتورِ سینما” ی محسن مخلباف را ١٨ بار دیدم!
آنقدر عاشقِ این فیلم بودم و از فیلم تعریف کردم، که آرام آرام بچه های خوابگاه هم می آمدند بالای پشت بامِ دفتر تا شاهکارِ مخلباف را ببینند.
مدتی که گذشت، تعدادِ دانش آموزانی که از روی سقفِ دفترِ دبیرستان ما فیلم مخلباف را می دیدند بیشتر از تعداد تماشاگرانی شد که در سینمای کارگری شرکت نفت فیلم را می دیدند.
آخرِ سال، از دبیرستان اخراج شدم، در صدر لیستِ دلایل اخراجم که در صحبت های رییس دبیرستان خطاب به مادرم آمده بود ، اخراج به خاطرِ تبدیلِ پشت بامِ دفتر به سالن سینما بود.
سالهاست که هیچ فیلمِ سینمایی برایم لذتِ فیلم ناصرالدین شاه آکتورِ سینما که شبها از روی سقفِ دفتر مدرسه مان، در شبهای گرمِ آن شهرِ جنوبی می دیدم را ندارد.
و اخراج از دبیرستان به خاطر دیدنِ آن فیلم زیباترین خاطره ی جوانی ام است.
تمامِ سالهای دهه هفتاد، برای من، در عشق به سینمای مخلباف گذشت، آخرین فیلمی که از او در سینما دیدم سفرِ قندهار بود و بهترین فیلم اش “نون و گلدون”.
و “عروسیِ خوبان” اش را طی تمامِ این سالها هر سال سه بار می بینم…
اینکه آن جادوگر سینما حالا کجاست را نمی دانم، ولی کاش می مُرد و هیچ وقت از ایران نمی رفت و این همه مبتذل نمی شد.
پی نوشت:
آنگونه که در زندگی نامه محسنِ مخلباف آمده است، مادرش با رختشویی گذران عمر می کرد و محسن مخلباف حاصلِ یک ازدواج موقت است و در شناسنامه اش نام پدر ذکر نشده و کودکی اش در فقر مطلق گذشته است.
قبل از انقلاب ۴ سال زندان بود و فیلمِ “بایکوت” و “نون و گلدون” تصویری از مبارزاتِ او در قبل از انقلاب است.
ظاهرا خانه ی او اکنون در حومه ی شهر کابل است ولی در ایران او را ساکنِ اروپا می دانند.
بعد از خروجِ از ایران، پا به عرصه ی ابتذال گذاشت، و کسی که با شاهکارهایی چون توبه نصوح، بای سیکل ران، بایکوت، دوچشمِ بی سو، عروسی خوبان، سینما سینماست و نون و گلدون سینما را در دهه های شصت و هفتاد به تسخیر خود در آورده بود در دهه هشتاد با ساختِ فیلم هایی چون سکس و فلسفه و …کاری کرد که بعید است اگر بتواند هم روی برگشت به ایران را داشته باشد!