- اخبار ، اخبار سایت ، یادداشت
- پنجشنبه 18 آگوست 2016 - 03:08

دنکیشوت در خیابان ولی عصر علیه کودتا
نیم ساعت گذشت، ماشینِ فولکس نخست وزیری را که دید، فهمید حسین فاطمی است، خودش را همان اول کوچه انداخت جلوی ماشین، داد زد: جناب فاطمی خواهش می کنم، یک لحظه فقط، یک عرضی داشتم.
سایت مردم استان ک و ب – سیدیوسف مرادی
بیست و هشتمِ مرداد بود، صبحِ زود، خودش را رساند به خیابان پهلوی، سرِ کوچه ی لقمانِ ادهم.
ته کوچه، سر نبشِ خیابانِ کاخ، خانه ی مصدق بود.
از صبح شنیده بود که ریو های ارتشی رفته اند میدانِ گمرک، تا فاحشه های شهر نو را با خودشان بیاورند و به کمک آنها و دسته ی شعبان بی مخ، خانه مصدق را فتح کنند، دستور داشتند حتی به آجرها هم رحم نکنید.
شب قبلش، سفارت آمریکا پول داده بود به زاهدی که بدهد به پری بلنده تا به مقدار لازم قمه و چاقو بخرد.
صبح زود هم ماشین های ارتش را فرستاده بود میدان گمرک، خیابان جمشید، تا صدهها نفر از فاحشه های شهر نو را با خودشان بیاورند.
تنهای تنها، سر کوچه ایستاده بود و همه اش حواسش به سمت جنوب خیابان پهلوی بود.
ساعتِ ده صبح که شد، محمد حسین قشقایی و برادرش را دید که از بالای خیابان به سمت پایین می آمدند، خودش را رساند به آنها، سلامی کرد و پرسید: می روید خانه ی نخست وزیر؟
دو مامورِ سد معبر شهرداری با تعجب پرسیدند: نخست وزیر دیگر کیست؟
در حالی که اضطراب داشت خطاب به آنها گفت: آقایان قشقایی! من می دانم قرار است کودتا شود، خواهش می کنم هر طوری هست مصدق را با خودتان ببرید جنوب، آنجا حتما عشایر به او کمک می کنند تا دوباره به تهران برگردد و ریشه ی این وطن فروش ها را…یکی از مامورین شهرداری، با دست زد به سینه اش و با عصبانیت گفت: برو پی کارت مردیکه ی معتاد! معلوم نیست چه زهر ماری زده هزیان می گوید.
آرام کنار رفت، می دانست که در این اوضاع و شرایط بزرگانِ قشقایی حق دارند که به هر کسی اعتماد نکنند.
نیم ساعت گذشت، ماشینِ فولکس نخست وزیری را که دید، فهمید حسین فاطمی است، خودش را همان اول کوچه انداخت جلوی ماشین، داد زد: جناب فاطمی خواهش می کنم، یک لحظه فقط، یک عرضی داشتم.
راننده ی ماشین که عصبانی و حیران زده بود، درب ماشین را باز کرد و یک پایش را گذاشت بیرون و داد زد: مردیکه مگه دیووانه ای چرا این کار را کردی؟
به راننده توجهی نکرد، خودش را رساند کنار شیشه عقب و زد به شیشه و گفت: جناب فاطمی خواهش می کنم، فقط یک لحظه.
راننده گفت: مردیکه فاطمی کیه؟ این آقا پدر من است، تازه از بیمارستان مرخص شده، چرا راهِ کوچه را بسته ای، گورت را گم کن وگرنه زنگ می زنم صدو ده.
راننده سوار ماشینش شد و گاز داد و رفت.
تا بعد از ظهر هر کسی که آمد برود خانه مصدق، جلوی ماشینش را گرفت و خواهش کرد به مصدق بگویند، دار و دسته ی شعبان بی مخ و پری بلنده از آمریکایی ها پول گرفته اند شهر را به آتش بکشند و خانه مصدق را روی سرش خراب کنند. …اما فایده ای نداشت که نداشت.
وقتی دید راهی ندارد،گوشی موبایل اش را از جیبش درآورد، تماس گرفت با صدو هجده و گفت: شماره ی تلفنِ خانه دکتر محمد مصدق را می خواهم، خیابان پهلوی، کوچه ی ادهم!
خانم تلفنچی چند لحظه بعد گفت: همچنین مشخصاتی نداریم آقا!
داد زد: خانم محترم! شما هم با کودتاچی ها هستی! شما را هم خریده اند! من شماره ی نخست وزیرِ ایران را می خواهم!
تلفن چی تلفن را قطع کرد.
دیگر از همه نا امید شده بود، تنهای تنها مانده بود، لحظاتی به قیام سی تیر فکر کرد و به یاد آورد اقیانوسِ مردم ایران را درحمایت از دکتر مصدق، تصمیم اش را گرفته بود، خودش تنهایی به راه افتاد به سمتِ جنوبِ خیابانِ پهلوی، باید به تنهایی جلوی لشکرِ فاحشه ها و الواطِ زاهدی می ایستاد.
سر خیابانِ تیمسار که رسید، از دور، ریوهای ارتش را دید که در یک صف منظم به سمتِ بالا می آمدند.
لحظه ای در پیاده رو ایستاد، نمی دانست چه باید بکند، ریوها چهار راه را رد کرده بودند و فقط پنجاه متر با او فاصله داشتند.
ریو ها که به او رسیدند، در حالی که فریاد می زد: با خونِ خود نوشتم، یا مرگ یا مصدق! خودش را انداخت وسط خیابانِ پهلوی…
لحظاتی بعد زیر چرخِ ریوی ارتشی که پری بلندِ خودش را با قمه به درب آن آویزان کرده بود له شد…
راننده ی اتوبوسِ خطِ بی آرتیِ راه آهن-تجریش، در حالی که دو دستی بر سرش می زد، از اتوبوس پیاده شد، مسافرین اتوبوس و همه اتوبوس های پشت سرش هم پیاده شدند تا خودشان را برسانند به جوانی که اتوبوس جلوی او را زیر گرفته بود.
خیابانِ ولی عصر، غلغله شد، راننده ی اتوبوس در حالی که گریه می کرد و ذکر می گفت رفت بالای سرش و گفت: چرا این کار را کردی؟
جوان که به زور از ته حلق حرف می زد، آرام زیرِ گوشِ راننده گفت: چه کنم نمی رود از یاد…تلخیِ بیست و هشتم مرداد…
فردایش روزنامه همشهری تیتر زده بود:یک جوان، که مشکلِ روحی و روانی داشت در خیابانِ ولی عصر تهران خودش را انداخت زیرِ اتوبوسِ خطِ واحد و خودکشی کرد.
پی نوشت: به یادِ آخرین سرباز، “سربازِ ابدی، خسرو بویراحمدی” ، فرمانده ی عشایرِ بویراحمد در نهضت ملی شدنِ صنعتِ نفت، که بیست روز بعد از کودتا، با دستورِ عواملِ سیا در اصلِ چهارِ ترومن، ترور شد.