- از وبلاگ ها
- شنبه 28 دسامبر 2013 - 07:12
لعنت به روز تولد، وقتی که تعداد شمع ها زیاد باشد
کاش برمی گشتم به اولین دوراهی، برمی گشتم و جای کوله پشتی پدرم را، که خواهرم پشت کمد قایم کرده بود، لو نمی دادم. من چقدر نادان بودم…حلالم کن مادربزرگ…من مقصر اصلی بودم!
سایت مردم استان (ک و ب)- فرزند فلکه ساعت؛ اصلا چه کسی می خواند مطالب من را. اصلا برای چه کسی مهم است من به چه فکر می کنم؟ جهان را چگونه می بینم، اصلا من کی ام؟
خسته ام…خسته… خسته ام، از دست خودم، که خیلی عمر کرده ام. زیادی مانده ام، دارم گند می زنم، پوسیده می شوم.
کجا گم شدم؟ کجا اشتباه رفتم؟ که این همه مانده ام.
حتما روی یک دوراهی اشتباه رفته ام، می خواهم برگردم اما فراموش کرده ام از کدام راه آمده ام، باید دوباره شروع کنم، اما یادم نمی آید از کجا شروع کردم، اصلا من چقدر وقت دارم؟
لعنت به دوراهی ها، دوراهی هایی که جدایم کردند از پدر،مادربزرگ، دایی و کودکی ام. من بدون آنها نمی توانم برگردم، راه را بلد نیستم، گم می کنم جاده ها را، می ترسم برگردم و دیگر برنگردم!
چقدر سخت است ادامه دهی در حالی که چیزی برای باختن نداشته باشی. تضمین ادامه زندگی، تلاش برای نگه داشتن همه آن چیزهایی است که برای از دست دادن داری و مرگ یعنی اینکه تو برای ادامه دادن هیچ چیزی برای از دست دادن نداری.
کاش می شد همه مان برگردیم و گوسفند شویم، گوسفندها محبوب ترین موجودات خداوند اند، گوسفندها در تمام زندگی شان هیچ دوراهی ندارند، همیشه برای باختن خیلی چیزها دارند. گوسفند! دوست داشتنی ترین موجودی که پدرم با او میانه ای نداشت!
چقدر دردناک است آدم به این احساس برسد، که نکند تمام راه را اشتباه آمده است. آنهم زمانی که دیگر فرصتی برای بازگشت نداشته باشد.
روز تولد فقط تا زمانی زیباست که تو سال به سال به جوانی نزدیک تر می شوی، از جوانی که عبور کردی، تعداد شمعها یعنی اینکه تو داری به آخر خط نزدیک می شوی…نزدیک و نزدیک تر… و دیگر فرصتی نداری.
کاش برمی گشتم به اولین دوراهی، برمی گشتم و جای کوله پشتی پدرم را، که خواهرم پشت کمد قایم کرده بود، لو نمی دادم. من چقدر نادان بودم…حلالم کن مادربزرگ…من مقصر اصلی بودم!