- اخبار ، اخبار سایت ، چند رسانه ای ، گالری عکس
- پنجشنبه 10 آگوست 2017 - 09:08
گزارش مفصل یاسوج ۲۴ از زیارت بیماران یاسوجی توسط کاروان پرچم حرم رضوی+تصاویر
یاسوج ۲۴// اولین بارم بود که با کاروان زیر سایه خورشید همراه شدم، آن هم به عنوان خبرنگار. فضایشان خاص بود. برخوردشان طوری بود که گویا وارد یک روستایی شدی و با یک برخورد خالصانه و متواضعانه روبرو می شوی…
یاسوج ۲۴: اولین بارم بود که با کاروان زیر سایه خورشید همراه شدم، آن هم به عنوان خبرنگار. فضایشان خاص بود. برخوردشان طوری بود که گویا وارد یک روستایی شدی و با یک برخورد خالصانه و متواضعانه روبرو می شوی.
به غالب شهرستان ها سر زدند و مردم را زیارت کردند و مردم هم پرچم سبز حرم رضوی که مدت ها بالای ضریح گذاشته می شود را زیارت کردند. کمی قلم زدن در این مورد دشوار است چون که باید از نزدیک در آن حال و هوا قرار گرفت و از نزدیک بوی عطر پرچم را استشمام کرد.
بعد از اینکه به شهرستان ها سر زدند و به روستاها رفتند، به مرکز استان یعنی یاسوج برگشتند. یکی از کارهایشان این است که به دیدار خانواده های مریض و صعب العلاج بروند و با پرچم امام علی ابن موسی الرضا (ع) متبرک شوند و یک گلابی به آنها هدیه دهند. گلابی که مثل عطرها و گلاب های توی بازار نیست.
بعد از برنامه ای که در امام زاده عبدالله برای بانوان داشتند، رفتند به عیادت دو بیماری که خانه نشین شدند. یکی از آنها حاج آقایی بود که سالها مروج دین اسلام بود اما چند مدتی است به خاطر بیماری خاصی زمین گیر شد. چهره ی نورانی ای داشت.
می گفت سوره ی بقره، یس و … را حفظم. آدم عجیبی بود. به سختی حرف می زد. در چهره اش بیشتر لبخند نمایان بود. هم شعر می خواند هم حدیث می گفت. گپ و گفت می کرد و حاج آقای کاروان را هم به صحبت گرفت.
نمی دانم چه شده بود که دوست داشتم یک سال تمام بنشینم و هم نگاهش کنم و هم به حرف هایش گوش کنم. حس کردم دلش پر از حرف ناگفته است. حرف های ناگفته ای که می توانست دلم را از این همه هیاهوی روزمرگی نجات دهد. حس کردم بیشتر از قبل به روشنایی وصل شدم. دلش روشن بود. سفید بود. همه رفتند و باز هم حاج آقای کاروان را به صحبت گرفت. من هم ماندم و گفتم ببینم دیگر چه می گوید. متأسفانه بخاطر اینکه خیلی آرام و با صدای پایین حرف می زد زیاد متوجه نمی شدم. خبرنگار دومی که همراهمان بود صدایم زد و گفت بیا باید جای دیگری برویم.
سوار موتور شدیم و ما راهی خانه ی دوم شدیم. مردی بود مریض الأحوال که روی تختش دراز کشیده بود. موقعی که خواستیم وارد خانه شویم، زنانی دم درب بودند که منتظر زیارت پرچم ماندند. دختر آن مرد در حال گریه بود.
نمی توانست حرفی بزند. دخترش مدام گریه می کرد و می گفت یک دفعه ای اینطوری شده و مشکل خاصی هم نداشت. من نمی دانستم عکس بگیرم یا به حرف های دخترش گوش کنم. فکر نمی کردم خبرنگاری اینقدر دشوار باشد. آدم دل دارد و نمی تواند نسبت به اتفاقات اطرافش بی تفاوت باشد. داشتم فکر می کردم که الآن این مرد دراز کشیده روی تخت، چیزی را هم درک می کند یا نه؟ آیا چیزی را می بیند که من نمی بینم؟ با خودم اینطور می گفتم که شاید خداوند می خواست چند صباحی به این حالت دربیاید تا توفیق زیارت عطر رضوی را به طور ویژه نصیبش کند. دنیای پر از حکمت خداوند را نمی شود ساده به آن نگاه کرد. گاهی چنان می چرخد که کسی تصور آن را هم نمی کرد. از هر چه که بگذریم، از گلابی که برای اینها به هدیه آورده بودند نمی شود گذشت. حاج آقای کاروان می گفت اگر گلاب را فقط بو کنی، خیلی از امراض از جمله سرطان را می برد. گلابی است که در حرم همیشه بویش استشمام می شود. با آن قبر حرم را تمیز می کردند و شست و شو می دادند.
بعد از آن به سرآبتاوه رفتیم. در یکی از مساجدشان برنامه داشتند و آنجا زیاد نماندیم.
در تنهایی ام می گفتم تو چقدر بی لیاقتی که گلاب هم گیرت نمی آید. دلم تاب نیاورد. بین دو نماز به حاج آقا گفتم ما هم گلاب می خوایم! پنج ثانیه فکر کرد و گفت باشه! انگار تمام دنیا را به من داده بودند. چنان خوشحال شدم که خستگی چندین روز کار فشرده از تنم بیرون رفت. گلاب را بعد از چند روزی به دستم رساندند. واقعا بوی مست کننده ای دارد. من معمولا عطر استفاده می کنم. همین عطرهای گرمی که در بازار معروف مشهد می فروشند. عطرهای مختلفی را هم امتحان کردم اما این چیز دیگری است. فقط می گذارمش که آن را بو کنم. حیف که در کار خبری باید کوتاه نوشت. هرچند می دانم زیاد نوشتم اما برای برخی اخبار باید اینقدر نوشت تا حق مطلب ادا شود.